رادمهررادمهر، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

رادمهر

ترس های من...

بعضی وقتا توی دلم خالی می شه...وقتی تو می دوی، وقتی هر وسیله ای که خطرناک تره رو بیشتر دوست داری و برای رسیدن بهش تلاش می کنی و بعضی وقتا هم موفق می شی، وقتی از در و دیوار بالا می ری و برمی گردی به من نگاه می کنی که ببینی نگاهت می کنم یا نه؟ من می ترسم حتی وقتی تنهام و تو پیشم نیستی اما می بینم یه ماشین با سرعت زیاد داره ویراژ می ده و می ره... می گم اگه رادان اینجا بود چی؟ اگه بزرگ شه و واسه خودش بره بیرون و از این ماشینا جلوش بیان چی؟ من خیلی ترسای دیگه تو دلم دارم... نمی تونم بگم... اما از وقتی مادر شدم این دلهرهه همیشه با منه... من تو رو شیش دونگ سپردم دست خدا... خدای خوب و مهربون من اینی که سپردمش بهت بخشی از وجود من نیست،...
4 مرداد 1391

یه مسافرت کوچولو...

یه مسافرت کوچولو دیگه با رادی رادان... بودن با تو وقتی که داری چیزهای جدید کشف می کنی بهترین لحظات عمرمه برای اولین بار دریا رو درست و حسابی دیدی و حسش کردی... عید هوا بارونی بود من کنار ساحل نبردمت اما این بار هوا عالی بود وقتی دمپایی های کوچولوت رو از پات درآوردم و گذاشتمت رو شن های ساحل چندشت شد... خیلی خنده بود، از این که این شنا چسبیده بودن به پات لجت گرفته بود...اومدی بغلم و با دستات خواستی کف پاتو پاک کنی دیدی چسبید با دستت اومدی دستت رو با تنت پاک کنی دیدی چسبید به شیمکت و خلاصه تمام جونت شد شن... منم فقط به کارات می خندیدم  بردمت کنار آب... پیش دریا... بغلت کردم و با هم نشستیم تو آغوش دریا... چقدر دریا با پسر لط...
1 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد